اینقد این کتاب راهبری زندگی با شهود درونی رابرت الکس جانسون به دلم نشست که هر وقت در موردش موضوعی نوشته میشه و یا گفته میشه با جان و دل میشینم و دیدگاه های اون را میشنوم و یا میخونم و یکی از بهترین های این تحلیل ها، صحبت ها آقای سهیل رضایی بودش که در بخش IGTV  پیج اینستاگرام بنیاد فرهنگ زندگی (سهیل رضایی) در دو قسمت 5 دقیقه ای ایشون صحبت کردند که نکات خیلی کلیدی کتاب رو با تلفیق دانش یونگ در اختیار ما قرار میدند که بعد از چندین بار گوش دادن، تشخیص دادم که باید کلمه به کلمه رو بنویسم تا بتونم درک مفیدی داشته باشم.

لازم به توضیح میدونم که تمام سخنان مفید ایشان را در اختیارتون قرار بدم تا شما هم از آن بهره ببریم.

این کتاب در رابطه با زندگی رابرت الکس جانسون صحبت میکنه.  و او کسی است که بسیار مهندسی شده صحبت میکنه و روانشناسی یونگ ( روانشناسی راه کمال فردی) را خوب میشناسه. و یکی از بزرگترین خصایصش اینه که او به شدت مسافر این جاده است و این جاده رو با تک تک سلول‌هاش درک کرده.

او از سن جوانی  شروع می‌کنه به تجربه کردن زندگی و توجه به شهودش و ملاقات‌های بسیار جالب و شورانگیز رو هم داره که واقعا یک جایی فلاسفه قدیم هم میگن: زندگی و کمالش چیزی نیست جزملاقات‌هایی که یک انسان با اتفاق‌های زندگیش می‌افتند و اونا هستند که انسان رو می‌سازند.»

و این آدم با آدم‌های جالبی معاشرت کرده و ملاقات کرده که می‌توانند هر کدوم از ماها رو در یک فضای خوبی قرار بدهند.

این فضا چه فضاییه؟!

ابتدا با کریشتا مورتی ارتباط میگیره و در اوجای(کالیفرنیا) در آمریکا آوردند که ایشون رو به عنوان یک معلم مقدس مطرحش کنند و اون اعلام می‌کنه دوران معلمان مقدس گذشته و  داره کمک می‌کنه آدم‌ها راهبری خودشون رو به دست بیاورند ولی رابرت الکس جانسون میگه در سالی که با کریشتا مورتی بوده، دیده که کریشتا مورتی عجیب رو آگاهی محض تکیه می‌کنه ولی متولوژی رو ارایه نمیکنه و احساس می‌کنه برای ذهن رابرت الکس جانسون، این ذهن کافی نیست و اون باید کسانی دیگه رو ملاقات کنه. که مسافر میشه و با آدم‌های مثل کانکی ملاقات می‌کنه؛ آدم‌های خیلی ساده‌تر ملاقات می‌کنه و این ملاقات‌ها شروع میکنند یکی یکی روح اون رو ساختن که اسم اون رو رابرت الکس جانسون در این کتاب، پدرخوانده‌ها ‌‌و مادرخوانده‌های روحی میزاره و خیلی قشنگ اشاره می‌کنه که این‌ها چقدر برای رشد ما ضروری هستش و چقدر کلیدی‌اند که کسانی رو به زندگی ما وارد بشند که اونا بتونند بذرهای از وجود ما رو شکوفا کنند که والدین ما شاید هیچ وقت این ظرفیت رو نداشتند.

رابرت الکس جانسون وقتی روی پدرخوانده‌ها و مادرخوانده‌ها صحبت می‌کنه داره در رابطه با یک سازی صحبت می‌کنه بنام ارغنون، که خیلی میل به موسیقی داشته و میره که این ساز رو یاد بگیره و استادهای متنوعی پیدا می‌کنه. از یک تعمیرکار، از یک نوازنده، از یک زنی فرهیخته که به اون آموزش میده و در کنار اون آموزش بیان معنوی عمیقی داشته که به اون یک هیترا تایپ اطلاق می‌کنه که هیترا تایپ نمادی هستند تلفیق شده از آتنا و آفرودیت (خردورزی و جذابیت) که میگه هوش مردانه، رو این زن‌ها افزایش می‌دهند و مردی که به سمت رابطه جنسی با اینها بره کاملا اون هوش رو سیاه کرده و آسیب دیده و به خاکستر تبدیل شده، ولی اگه ی مراوده باشه اونها میتوانند منشا الهامات معنوی باشند واسه مرد. که واسه رابرت الکس جانسون این خانم ریشه یکی از این الهامات عجیب و عمیق معنوی بوده.

بخش‌های از این کتاب:

من این را باور دارم که درد تنهایی و افسردگی مربوط به این است که میدانیم، چیزی بیش از اینکه میتوانیم داشته باشیم، وجود داره. اگر از ابتدا از آن بی‌خبر بودید هرگز آزارتان نمیداد. چنانکه من تشنه جهان طلایی بودم که طعمش رو چشیده و سپس آن را گم کرده بودم»

در یک جایی رابرت الکس جانسون اشاره می‌کنه که در دوران کودکیش رویایی رو میبینه -رویای طلایی- بهشت که در ذهنش مجسم میشه همیشه اشتیاق رو برای یافتن دوباره اون رو داشته و همیشه در تکاپوهاش به دنبال اون بوده، و این معنیش این نیست که یک تصویر خارق العاده بلکه ی حس خارق‌العاده و میدونید که رابرت الکس جانسون در یازده سالگی پای خودش رو در اثر یک صانحه تصادف از دست میده و بقیه عمر رو با یک پا زندگی می‌کنه و این خودش براش جالبه که میگه من فهمیدم که باید پای از من باید روی زمین باشد و پایی به عرش..

  من تشنه جهان طلایی بودم که طعمش رو چشیده و سپس آن را گم کرده بودم اما قادر به شرح آن تشنگی نبودم و نگاهی به یک فرد میتوانیم بگوییم که آیا او نیز آنگونه که من در جستجوی یک بهشت بودم در جستجوی آن هست یا نه؟! این افراد که گمشده این چنینی دارند، چشم‌هایشان محیط را می‌کاوند گویی در حال شکار هستند اما ا گر از آن‌ها بپرسید در پی شکار چه چیزی هستند؟ به احتمال زیاد نمی‌توانند پاسخ دهند، امروزه وقتی افراد با چنان عطشی نزد روانکاو میروند بسیار از متخصصین بهداشت و روان می‌خواهند آنها را از تجربیاتشان منصرف کنند. بسیاری از درمانگران معروف رویا و الهامات این افراد را آسیب شناسی کرده و هر تلاشی میکنند که این افراد رو روان رنجوری نشان دهند.»

ببین من وقتی با نوجوانان برخورد میکنم میبینم که نوجوانان میل عجیبی برای تخریبگری در وجودشان وجود داره و حتی تجسم هاشون، تجسم های تخریبی و فیلم های که دوست دارند، فیلم های تخریبی است چرا این اتفاق میافته؟؟؟؟؟؟

به این علت این اتفاق میافته که خیلی از این نوجوان ها متوجه شدند که باید آنچه را که متعلق به دوران و زمان آّنها نیست رو کنار بگذارند تا بتونند آنچه را که متعلق به دوران اونهاست رو پیدا کنند. پس افسردگی در سنین نیمه دوم عمر هم از این جنس است، ما میفهمیم که دنیایی رو باید ترک کنیم اما فکر میکنیم چون دنیای جدید رو نمیشناسیم، پس بهتره این دنیای جدید رو ترک نکنیم. اما دنیای کنونی مدام برای ما، جاش تنگتر و فضاش تر و تجربیاتش سخت تر میشه و ما داریم پیام تغییر رو میگیریم اما جدیش نمیگیریم و بهمین علت این جدی نگرفتن باعث میشه که همیشه زندگی در دامنه افسردگی قدم بزنه و شکوه زندگی کمتر ملاقات بشه.

اما در این کتاب رابرت الکس جانسون خیلی عمیق زندگی یک مسافر رو داره روایت میکنه که صحنه به صحنه زندگیش رو به یک ریسمان نازکی به نام شهودش به نام سرنخی که در تمام اتفاقات وجود داره اتصال میده و دنبال میکنه و نتایج بسیار شگفت انگیزی میگیره.

رابرت الکس جانسون داره از خانواده ای صحبت میکنه که خانواده، پدر و مادر از هم جدا هستند. و پدر رابرت الکس جانسون نمیتونه یک آدمی باشه که یک الگو و پشتوانه ای برای او باشد. اما اینجا توقفی برای اون ساخته نمیشه که زندگی خودش رو رها کنه؛ اون میفهمه که اون اقتداری که دردرون نیاز داره، پدر و مادرش نمیتونند بهش بدهند. بنابراین به دنبال ساختن زندگی خودش و یک عبارت بسیار زیبایی استفاده میکنه که یافتن خانواده حقیقیش میگرده.

اولین سفری که هر نوجوان و جوانی باید آغاز کنه و شاید در هر جایی از دنیا هر ارتباطی بتونی پدرخوانده و مادرخوانده رو پیدا کنه که بخش های شکوفا نشده اش رو بهش آشکار کنه و آنها را پرورش بده و یک بار دیگه ما رو به خودمون بشناسونه. هر کدام از ما که چنین ملاقات های داشتیم آدم های بسیار خوشبختی بودیم و خیلی برنده شدیم.

رابرت الکس جانسون در این کتاب در صفحه 65 مینویسه: یک پدرخوانده، معلم دنیای درونی برای یک فرد جوان محسوب میشود. در حالیکه که والدین حقیقیش مراقب جسمی و جنبه های عملی زندگی او هستند، اما او بخش های کشف نشده را آشکار میکنه. وقتی شخص به مراحل پایانی زندگی خود نزدیک است نیازی ژرف به حضور یک فرد جوان دارد تا ویژگی زندگی او را جذب کند؛ زیرا سن بالا ظرفیت کار در دنیا را کاهش می دهد وبرای همین است که یک پسر یا دخترخوانده می تواند به عنوان یادآور نامیرایی فرد، ایفای نقش کند.

ما به مرشدانی نیاز داریم تا به ما در تشرف یافتن و هدایت شدن به سمت تحقق سرنوشت مان کمک کنند. ما برای تمام کردن تحصیلات و آموزش های عاطفی و معنوی خود به پدرخوانده و مادرخوانده هایی نیاز داریم. هیج پدر و مادری، هر چقدر هم که ماهر یا رشدیافته باشند نمی توانند تمام این کارها را برای یک فرد جوان انجام دهند. یک والد حتی با بهترین نیت ها، اغلب اوقات صرفا قادر به ارائه آنچه یک نوجوان برای رشد درونی لازم دارد نیست.»

بنابراین رابرت الکس جانسون با شما میاد جلوتر. و فقط یادتون باشه که اینو رابرت الکس جانسون در سن 75 سالگی میگه و این نیست که یک آدمی با سن 10 سالگی یا 11 سالگی یا هوش عجیب غریب داشته باشه که بگیم چقد باهوش بوده که این همه میدونسته.

نه اون داره به زندگی خودش نگاه میکنه و با نگاه یک انسان پخته داره گذشته رو بررسی میکنه.

اجازه بدید یک بخش دیگه رو به عنوان بخش پایانی براتون بخونم:

 میدانستنم که دلتنگی صرفا نتیجه انزوا نیست؛ زیرا من در برج دیده بانی جایی که تنها دوستم شپ بود، به طرز شگفت آوری خوشحال بودم. امروز باورم بر این است که دلتنگی زمانی رخ می دهد که زندگی ما یک نیمه از یک جفت متضاد را کم دارد؛ بودن یا انجام دادن.  می توانیم بسیار مشغول باشیم و اطراف مان را افراد بسیاری احاطه کرده باشند، اما هنوز به شدت احساس دلتنگی و افسردگی کنیم. زیرا انجام دادن » حاکم بر زندگی ماست و زمان کافی برای انزوای متمرکز و تنها شدن با افکار و احساسات مان وجود ندارد.

افراد زیادی را در این وضعیت می شناسم که آدم های بسیاری در اطراف شان هستند، اما هنوز احساس تنهایی می کنند. ما اغلب سعی می کنیم با بیشتر انجام دادن این مشکل را حل کنیم؛ مانند زنگ زدن به یک دوست، بیرون رفتن یا هر کار دیگری تا از آن احساس دردناک جدایی خلاص شویم، اما هیچ یک از این ها فایده ندارد، چون این تنهایی و افسردگی ناشی از یک عمر انجام دادن است. دریافته ام که  اکثر افراد باهوش در دنیای غرب امروز، زمانی بیش از حد را به انجام دادن و زمانی بسیار کم را برای بودن صرف می کنند. وقتی زندگی شما بیش از حد با انجام دادن پر شده، تنها نوش داروی احساس تنهایی و افسردگی، اانزواست.»

این کتاب پیشنهادهای عجیبی داره و خیلی خوشحالم که شما هم فهمیدید که این کتاب، یک کتاب معمولی نیست و میتونه یک اتفاق تازه باشه.

این کتاب، یک انتخاب تازه برای شروع یک زندگی تازه است.


پ ن1: لینک اینستاگرام این مطلب 

https://www.instagram.com/tv/BpezwcwlU1f/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1h8t2uie9v477

پ ن 2: در پست بعدی در مورد کتاب راهبری زندگی با شهود دورنی مینویسم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها